جواب معرکه
انشا زیاد دارم...
خودم نوشتم ولی چون بد خط هس تایپ می کنم:)
فقط انشا هایی رو که خارج از کتاب نوشتم رو برات میفرستم، اگه اوناییو که از داخل کتاب هس میخای دوباره اینو بپرس.
این انشام درباره مدرسه دلخواه من است! داخلش انتقاد زیاد کردم....
به نام خدا
حساب اش از دستم در رفته!
نمیدانم بار چندم است که نوشته هایم را پاره میکنم. نمی خواهم نوشته ام کلیشهای و رویایی باشد فقط می خواهم درک شوند....من مدرسه ای با فانتزی های بچه گانه نمی خواهم، مدرسه ای می خواهم که راه زندگی را به من بیاموزد، به من بیاموزد که انسان باشم .
مدرسه ای می خواهم که به جای تاکید بر موضوعات کلیشه ای مانند حجاب در محیطی کاملا زنانه به پرورش ابعاد شخصیتی ام بپردازد.
بارها در کتاب های مختلف درسی آمده است که ما در سن نوجوانی هستیم و در این سن خلق و خوی ما در حال تغییر کردن است و حساس تر می شویم، پس چرا در مدرسه که بخش کوچکی از جامعه است، طوری با ما رفتار نمی شود که از آموزش لذت ببریم.
هر بار که برای ارائه درس و یا جواب دادن به سوالات معلم به پای تخته میروم ترس آن دارم که چیزی از شخصیتم باقی می ماند یا نه....
ای کاش میتوانستم فریاد بزنم که له شدن شخصیت سزای ندانستن نیست....
ای کاش میتوانستم فریاد بزنم که ایجاد علاقه نسبت به درس خواندن بر درس دادن اولویت دارد....
ای کاش میتوانستم فریاد بزنم که آموزش شجاعت، شهامت و محبت بی قید و شرط از فرا گرفتن تاریخ رویداد هایی در زمان هایی که به پایان رسیده اند، ارجحیت دارد....
ای کاش میتوانستم با صدایی بلند فریاد بزنم که اگر ظلمی بر من روا شد چگونه میتوانم بدون آنکه از کوره در روم حق خود را احقاق کنم....
ای کاش میتوانستم فریاد بزنم که من زندگی کردن نمی دانم، ای مدرسه تو آن را به من بیاموز...
کاش همه این ای کاش ها واقعیت داشت ...
انشا با موضوع وزش شدید باد، خیلی ادبی نوشتم و همینطور کوتا...
انشا با موضوع صدای وزش شدید باد:
نام انشا: شیپور قبل از جنگ!
می دانید قبل از آغاز جنگ، همگان فقط انتظار یک چیز میکشند! آن هم خبر زمان کشت و کشتار است!
آنگاه که آسمان پیراهن ذغالی خود را بر تن می درد و تیر رعد آسای خود اغوش کمان را رها می کند و پیوند ابر های غران را می شکند و ناگهان وارشی هولناک همگان را در بر میگیرد.
این همه از وزش باد هایی است که اینگونه ابر های خشمگین را در کنار هم جمع می کند.
این هم موضوع مشخصی نداره، معلمم گفته بود احساسی، عاشقانه بنویسید...
در اتاق خود چونان راه می رفتم که گویا مگسی ویز ویز کنان و سردرگم از این طرف تا آن طرف بال بال می زند.
هی با خود می گفتم که نه امکان ندارد!
ولی اما و اگر های فراوان مانع باور این دروغ زیبا می شدند.
سعی می کردم خود را با گفتن جملاتی چون نه زنده است و طوریش نشده است آرام کنم.
دیگر به خاطر اشک های فراوانی که از چشمه دل ام قطره قطره می چکید پیام هایم هم میگریستند!
زیرا الان ۱۰ دقیقه است که جواب پیام هایم را نمی دهد!